بی هوایِ تو مرا نَفَسی نیست ...



صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی منه.

اونقدر تو این روزها سردرگمم، نمیدونم چی دارم و چی ندارم، نمیدونم چی میخوام و چی نمیخوام، نمیدونم کی هستم و کی نیستم که امروز دلم خواست یه مادربزرگ تو یه روستای شمالی داشتم، چمدونمو جمع میکردم، چند وقت تنها پیشش می موندم. غصه ها، علامت سوالا و نگرانیا رو جا میذاشتم پیشش برمیگشتم به زندگیم.


یاد روزی افتادم که بی‌اختیار اشک ریختم. شنیدن تحلیل اوضاع موجود روی صندلی های "آب و آتش" که تهش ختم می‌شد به جنگ. دستام رو گذاشتم روی صورتم و به پهنای صورت گریه کردم. حالا هر بار که این آهنگ رو گوش می‌دم اون حسِ واقعی برام تداعی‌ می‌شه. خیال می‌کنم گاه و بی‌گاه بمبی می‌خوره وسط شهر. هر روز که بیدار می‌شم دونه دونه از "آدم" های زندگیم خبر می‌گیرم. گاهی یکیشون جواب نمی‌ده و اون آدم رو از لیست آدم‌های زندگیم پاک می‌کنم. به عشقی فکر میکنم که لیلی و مجنون بود ، ویس و رامین بود ، به معشوقی که سربازه و خبری ازش نیست. ساعت ها به خواهرزاده‌م که می‌دوعه خیره می‌شم. میگه: دارم پرواز می‌کنم خاله. می‌تونی ببینی؟ دلم نمی‌خواد بمیره. بلده خیال ببافه پس نباید بمیره. بلد نیست دروغ بگه، بلده عاشقی کنه پس نباید بمیره. دلم‌ نمی‌خواد از لیستم خط بزنمش. دستام رو می‌ذارم روی صورتم‌ و زار می‌زنم.


+ دارم کتاب ۱۹۸۴ رو می‌خونم و چقدر زیبا درباره جنگ حرف می‌زنه. رفاه عمومی نباید افزایش پیدا کنه، ماشین نباید در خدمت افزایش رفاه و ثروت عمومی در بیاد، چه کنیم تولید داشته باشیم و مصرف نداشته باشیم؟ جنگ!


++ من الی الابد به حس حمایتی که از مادرم می‌گیرم نیاز دارم. به دل‌نگرانیش برای احوال و سلامتی من، به آشفتگی ای که تو صورتش حس میکنم بلافاصله بعد از اینکه می‌شنوه سرم درد میکنه. و این رو ضعف نمیدونم برای خودم. نمیتونم زندگی بدون حس حمایتِ بی چون و چرای "آدم های زندگیم" رو تصور کنم.


+++ داشتم به این فکر می‌کردم که زبان هوشمنده. مثلا در باب اعتماد عبارت‌هایی مثل "مورد اعتماد" "قابل اعتماد" "معتمد" و . داریم ولی عبارت هایی مثل "اعتماد کننده" "اعتمادنده" "بسیار اعتماد کننده" نداریم. یعنی مبنای تعریف اعتماد و ایجاد کننده‌ی اون اصولا گیرنده‌ی اون اعتماد هست نه دهنده‌ی اون. 


Before he falls
حجم: 5.32 مگابایت


امروز آخرین امتحان ترم سوم هم تموم شد. زمان داره خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشته باشم می‌گذره(کلیشه) در واقع از اولین روزی که من پام رو گذاشتم توی دانشگاه این باید نهمین ترم من می‌بود. باورش سخته که این همه زمان از اون روز گذشته باشه. که اولین بار نشسته بودیم روی صندلی هایی غیرنیمکت! اونم چه صندلی‌هایی؟! پلی تکنیک تهراااان. با شعار ما پلی تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستیم ، ما شیر فلانیم و . . که فی الواقع تا همین فارغ‌التحصیلی بیشتر شبیه مجمع دیوانگان بودیم تا شیر فلان. خلاصه استاد مشاورمون (یکی از بههههترین انسان هایی که شناختم در طول عمرم) توصیه کرد که ترم اول عاشق نشید، معتاد نشید ، سیگاری نشید، حذف درس و حذف ترم نکنید، عضو حزب و تشکل هم نشید. از ترم بعد هر کاری خواستین بکنین.
مام تا آخر ازین کارا نکردیم.

دانشگاه تهران برای من از روز اول فرق داشت. پام رو که توش گذاشتم مطمین تر بودم. خوشحال تر بودم. یقین داشتم که روز ها فرق خواهند کرد‌. حس میکردم حقِ ناحق شده ای رو پس گرفتم!
حق؟ ناحق؟ درست؟ غلط؟ من؟ عشق؟ شک! شک! لعنت به شک!

+ چقدر پر از خلاء م! چقدرررر! چقدر کمم برای پر کردن خلاء ها!
++این چه بغض مسخره ایه که اشک نمیشه؟ وقتی میشه سیله؟
+++ ویروس پاس شد. لبخند
++++ اللهم ارنی الاشیاء کما هی.


خوب که نگاه میکنم دل‌گیری از کسی جز "من" نیست. 
پاییز فصل من نیست. برادر میگه فصل اون هم نیست. مامان هم میگه دوستش نداره. دست می‌جنبونی که چیزی از روشنایی گیرت بیاد. تاریکی اجازه نمیده. تمامِ تو رو میگیره. هوا دل‌گیر، درها بسته، سر ها در گریبان، دست‌ها پنهان، نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین. بین آدم ها چشم می‌گردونم. گاهی اشتباه هم می‌کنم. خیلی مهم نیست. شبِ پاییز تو ژرفای خودش از هر شبی تاریک تره. اونقدر که میشه ترسید‌. از اینکه نشه ازون تاریکی رها شد. ازینکه صبحی طلوع نکنه. مردن رو میشه به چشم دید. مردنِ درخت هایی که بهار برای روییدن تک تکِ برگ‌هاش خوشحال بودی. لبخند زدی.
پاییز امسال دل‌گیره. بی‌شک. دارم به همه‌ی چیز هایی فکر میکنم که می‌تونن برام شیرین‌ش کنن. عاشقیِِ پاییز رو باید چشید. امیدوارم شیرین باشه. سفر. سه تار. حسنات. و. .

آنتی سوشال بودن احتمالا باید نتیجه‌‌ی تجربه‌های تلخ قبلی باشه. همون روان‌شناسی رفتارگرایانه. که میگه قضیه‌ی همه رفتار های ما نتیجه‌ی فیدبک هاییه که از رفتارهای قبلیمون در تعامل با محیط بدست آوردیم. ولی حجمِ این موضوع ، خصوصا تو دانشگاه داره به حد آزاردهنده‌ای برای من زیاد میشه. 
تنهایی چیزی نیست که من ازش فرار کنم. ولی بی‌شک بزرگترین چیزیه که ازش میترسم. تعامل با بچه هایی که چند سالی از من کوچک ترن به مراتب سخت تر از هم‌سن هاست. خصوصا که بعضی صفات‌شون برام غیرقابل درک‌ه. دلم میخواد برم به اون سه تا دخترِ هم‌کلاسیم بگم میخوام باهاتون دوست شم. مثل کلاس اول ابتدایی. ولی نمی‌کنم.
تو تنهایی روز ها تصور اینکه از پارک اومدیم بیرون، دست تو دست، داریم اون غروب رو تصور میکنیم دلم رو گرم می‌کنه. با یه بغض گنده.


+انتخاب رشته ای که هشت روز سخت رو شامل می‌شد و روز آخر صدا و نایی نمونده بود. تجربه جالبی بود. کسایی که رتبه شون نجومی بود و به هر قیمتی میخواستن برن دانشگاه ، کسایی که مونده بودن بین پزشکی و دندون ( انتخاب سخت پارسالِ من) و. . همه جور آدمی بود. سهمیه ای هایی که رتبه شون در حد لیسانس های شهرستان بود ولی حالا به پزستاری تهران فکر میکردن، اقلیت مذهبی ای که به مهاجرت فکر میکرد و سختیِ تحصیل و زندگی تو ایران.

++ تو این مدت به خیلی چیزها فکر کردم. به تغییرات یک سال گذشته‌ی خودم، به تفکراتم و اتفاقات این یک سال، به امتحانِ علوم پایه ی سال آیندهِ ، روابطم با دیگران، تاثیر آدم های زندگیم تو این روابط ، به خودشیفتگی از نوع فردی‌ش چه برای خودم چه برای دیگران، خودشیفتگی جمعیِ ما ایرانی ها که بلایِ جونمون شده، به اینکه کرگدن باید چاپ شه، شرکت های گنده (و حتی کوچیک!) نباید نیرو ریلیز کنن! ، به اینکه چقدر مستاصل‌م تو همه این قضایا، اینکه من نرفتن رو انتخاب کردم. انتخاب کردم. اشتباه کردم؟! ، اینکه تصمیمِ رفتنِ دوباره سال ها رو  از من میگیره و اون تصمیم الان باید گرفته بشه ، اینکه از دست دادن چقدر راحته ، چقدر پوچ‌ه ، چقدر بی رحمانه‌ست ، چقدر راحت میتونم اشتباه کنم.


+++ تابستونِ دو سالِ پیش بود. دنبال یه نشونه بودم. تو خیابون. در به در. وقتی از خونه‌ی علم بیرون اومده بودم و حرف یکی از بچه ها خنجری شده بود برای نیومدن‌. چقدر در عین دور بودن به حال اون روز ها ، بهش نزدیک‌م. خیلی به جهاد خوش‌بین نیستم ولی شاید شرکت کنم.

++++بچه تر که بودم نمی‌ترسیدم. تقریبا از هیچی نمی‌ترسیدم. به جز یه باری که خواب بدی دیدم و با ترس از خواب بیدار شدم. یادمه شیر آب رو باز کردم و خوابمو براش تعریف کردم. عمه فضه (که در واقع دخترعمویِ بابا بود) می‌گفت آب با خودش می‌بره. آروم شده بودم. از اون روز تا امروز چیزهای با ارزش زیادی رو تو زندگیم از دست دادم. در واقع زندگی با ارزشی رو از دست دادم (دادیم) که هر چه قدر دویدیم و بدویم بدست نیاوردیم و نمیاریم. از دست دادن به من ترسیدن رو یاد داد. هر داشته‌ی با ارزشی برای من همراهه با ترسِ از دست دادنش. ترس به حدِ جنون. کاش آبی بود که میتونست با خودش ببره.

+++++ شروع کردیم به مثنوی خوندن.



نمیخواستم دست بدم. چون نمیخواستم این آخرین دست دادن باشه. چون میترسیدم. چون میخواستم مثل همیشه پیاده شم‌.

نشستم روی تخت. همون تختی که قلمرو پادشاهی من بود. اما حالا شبیه هیچی نیست جز یه تیکه آهن وسط بیابون. همون قدر بی معنی. بی‌حس نشستم روش. نه در واقع نمیتونم بشینم. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. فکر ها هجوم میارن به سمتم. تنم می‌لرزه. سرم منفجر میشه. دارم به نامه‌ی بعدی فکر میکنم. نمیتونه نامه ای وجود نداشته باشه.

پا میشم وضو میگیرم. حافظ رو شاهد حالم میگیرم و تفال میزنم:

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی بناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

.

.

.



دوست دارم تنها باشم و نباشم. دوست دارم دوستانی داشته باشم و دوست ندارم. دوست ندارم تنها باشم یا در واقع ازش میترسم اما دوستش هم دارم، ازش لذت هم میبرم. آدم های جدید رو دوست دارم، ازشون بدم هم میاد و گارد میگیرم. عاشقی رو دوست دارم و دوست هم ندارم. با نقص هام کنار میام و نمیام. دلم میسوزه برا آدم ها و نمیسوزه، حقشونه. دلم میگیره از غروب و تاریکی و صدای باد و نبودن یار و ضعف ها و اتوبوس های زشت و شلوغ و بوهای بد تو مترو و پیری و گذر عمر و غم و عدمِ شادی و لذت و هیجان و امتحان داشتن و امن نبودن و آسیب هایی که خودمم نمیدونم چجوری میزنم به اطرافیانم و از یاد آوری هر نگاه بدی از هر آدمی و معلولیت در برقراری ارتباط موثر با هر آنکه باید باهاش ارتباط موثر برقرار کرد و عدم اعتمادبنفس و. . دلم میگیره و هیچ. سکوتی میشم که بین برگ های درختِ تو حیاطه. غوغایِ بین کرم های روی درخت. سبزی هایی که بابا کاشته و بوی ریحونش رو دوست دارم. همین‌قدر پوچ و تهی از وجود. یه مفهوم که در بی مفهوم ترین جای ممکنه. مثل عشق که مفهومه، ولی عشقِ بین ظرف های اشپزخونه یه مفهومه در بی مفهوم ترین جای ممکن.

من مخاطب کدوم حرف و رمان و قصه و خیال هستم و مخاطب کدوم نیستم؟ من کجای این بدبینی ایستادم؟ کجای این زجرِ بیست و اندی ساله به دختری که تا به حال لذت ساده ای مثل راه رفتن رو نچشیده؟ کجای صمیمیت؟ کجای دروغ؟ کجای ناحقی؟


+ طناب خلفی محل قرارگیری ۲ تا راه حسی هست، گراسیلیس و ئاتوس. که هر دو حس عمقی آگاهانه و لمس دقیق رو منتقل میکنند.(کارنت مود)

++از لحاظ شعر حفظی این روزا: 

 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو 

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو بد من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو 

سعدی


طبیعتِ اینجا همون سبزی رو داره که من دوست دارم. سبزِ روشنِ اول اردی‌بهشت. یاد حرف چند سال پیشم میفتم که "هر سال اردی‌بهشت سفر کنیم". هم‌سفر ها سر و صدا راه انداختن و میخندن. دوست داشتنی‌ن. یه کم دور میشم ازشون. رو یه سنگ، وسط جنگل، تنها. هوا یه کم بادی‌ه. صدای درخت ها وحشت رو به جونم میندازه. پیش خودم میگم "من قوی هستم، من قوی هستم، من قوی هستم."بلند میشم، قدم برمیدارم. تپش قلبم رو حس میکنم. هر لحظه محکم تر. هر لحظه تندتر. مصمم هستم که جلو برم. نمیدونم مقصد کجاست؟! فقط میخوام بدونم اونقدر قوی هستم که بتونم تا هر جا که بخوام تنها برم. حتی تو این باد و بین این درخت‌ها. بدونم کسی جز من نمیتونه منو از این وحشت نجات بده. . بدونم. 

+وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه. من؟ نمیخوام باشم.
++ تروما یا وابستگی؟ فکر میکنم دچار ptsd شدم. 

نشستم روی تخت. این یه تخت معمولی نیست. این تخت پادشاهیِ منه. قلمرو حکومت من همین سه چهار متر اتاقیه که دارم. از وقتی خواهرزاده‌م میتونه در رو بدون کمک باز کنه، تعرض به اراضی این قلمرو هم رسمیت پیدا کرده و متعارض مورد رحم و شفقت خاله‌ش قرار می‌گیره‌ و یه جوری با نرمش قهرمانانه و بغل گرفتن مهربانانه به بیرون از این قلمرو هدایت می‌شه. تخت من زیر پنجره‌ی اتاقمه. با وجود سوزی که از زیر پرده میاد تو هم‌چنان ترجیح میدم که قلمرو رو ترک نکنم و جای دیگه ای نخوابم. از این زیر، تو این پنجره، یه آسمون دیده میشه. دقیق‌ترش اینه که وقتی دراز می‌کشم و آسمونو نگاه میکنم یه تیکه از  ساختمون بغلی تو این آسمونه. زل زدن به این آسمون آرامش منه. گاهی یه پرنده ازش رد میشه. برمیگرده و دوباره رد میشه. هزاااار بار رد میشه تا یه بار دیگه برنمیگرده. دست من به هیچ جا بند نیست. دستمو که بلند کنم پنجره‌ست. شیشه. خیال. همه چیز اون پشت خیاله. اصلا کبوتری هست؟ همینقدر که من می‌بینمش سفیده؟ اگه خیال نیست چه جوری پیداش کنم؟ کجا رو بگردم؟ اصلا اون میدونه که من بی‌تابشم؟ اون می‌دونه که یکی بی‌تاب پروازشه؟ می‌دونه؟


+ آلبوم "تنها نخواهم ماند" رو گذاشتم تو لپ تاپ. (پلیر بهتری ندارم). هدفون عزیزم رو که هدیه تولد پارسالمه رو تو گوشم. چند ثانیه از بداهه نوازی آلبوم رو گوش میدم و استپ. جرات ادامه دادن ندارم. من کی اینقدر ضعیف شدم؟؟؟


++ من همیشه میدونستم مغرورم. میدونستم و از دونستن و داشتن این صفت (به صورت کنترل شده) بدم نمیومد. غرورمو یه جایی تو این یک سال و اندی جا گذاشتم. نیست. ندارمش. وقتی به گذشته برمی‌گردم ، نبودش اذیت کننده‌ست. زشته. من نیست.


+++ به دنیا اومدن برای من همون‌قدر جذابه که به دنیا آوردن. یعنی هیچ! دلم میخواد عشقِ بی‌پایانم رو صرفِ بزرگ‌شدن یک بچه کنم(حسی که به خواهرزاده‌م دارم) ولی زاییدن احتمالا کار من نیست! همیشه دور و بر های روز تولد اونقدر درگیر زندگیم، یک سال گذشته‌ی زندگیم، آدم های این یک‌سال، اتفاقاتش و درست و غلط هاش میشم که غیرقابل تحمل ترین منِ من میشم.

این یک سال عجیب بود. گاهی اوقات خیلی زیبا ، پر عشق، شیطنت، تلاش، تصمیم بوده و گاهی پر از خشم، ضعف، ناراحتی. امسال دستاورد مهمی نداشتم تو زندگیم و همواره در حال جواب دادن به پرسشِ "درست و غلط" بودم. پرسشی که من رو ضعیف تر از آنچه که بودم کرده. من درست یا غلط اینم! تلاش برای بهتر شدن؟ بعله احسنت البته! ولی من همینم. با همه ی درست و غلط هام. من هرگز در طول عمرم اندازه این سالِ عمرم(بیست و سه سالگی!) شکست پذیر و ضعیف نبودم. و از این موضوع بی اندازه غمگینم. عاشقیِ این یک سال با همه ی بالا و پایین هاش قشنگ ترین بخشش بود. 


پ.ن: کاش اونقدری برات مهم بودم که اینجا یادت بود و می‌خوندی.

پ.ن: هیچ وقت دلم نمیخواست هدیه تولد بگیرم. از گرفتنش خوشحال میشدم. ولی فقط از کسایی که میدونستم اونقدر براشون ارزش دارم که "زحمتی" به خودشون داده باشن. به "من" تو تهیه‌ش فکر کرده باشن، کادو پیچ زیبایی کرده باشن. اوریگامی ساده و قشنگی بهش اضافه کرده باشن. یا هر چیزی از این جنس.  بدونن که من میفهمم. بدونن من محتاج هیچ کدوم از هدیه هاشون نیستم. 


 

 

 

http://rami.ir/fa/lyrics/nahang/

 

+ حس نوشتن نیست.

++ اونجا که میگه : "جایی برم که چوک اَرُم" (جایی برم که بچه بودم) آه از نهادم بلند می‌کنه. همونجا که طلا بود. درست تو پنجره‌ی روبروی خونه مون. بالکن روبرو. شاید پونزده متری اونورتر. همونجا که به زیباییش حسادت میکردم. همونجا که با عمه میرفتیم دانشگاه و برام ساندویچ میخرید و خوشحال بودم. همونجا. نه بدست آوردنی بود و نه از دست دادنی. همه چیز فقط بود. و به نظر میومد که قراره همیشه باشه. مامان و بابا جوون تر از چیزی بودن که از دست دادنشون به ذهن برسه. خواهرم بچه‌تر از این حرفا بود که بخواد تصمیم بزرگی بگیره و اشتباه بزرگی کنه. بزرگ ترین تصمیم های من انتخاب خوراکی های تو مغازه بود. که هر چقدر هم که بچه بودم نگران جیب بابا بودم. همونجا که : "غیر از خیال خوبِ خوم/چیزی نَهَستَه تو سَرُم"

+++ مرثیه ای خواهم نوشت برای هرآنچه از دست رفته.

 

 


این خیلی ناراحت‌کننده‌ست که من وقتی غمگینم و از همه‌ی دنیا بریدم یاد سه‌تار و وبلاگم می‌فتم. به نظرم همه چیز تموم شده میاد. یا بهتره بگم تو زمان کوتاهی به نظر میرسه که ارزش ادامه دادن نداره. ولی سه تارم اینو نمیفهمه‌. غمگینه و حس میکنه بهش خیانت کردم که بی راه هم فکر نمیکنه. یک زمانی با ارزش‌ترینِ من بود، بعدش دیگه نبود و به نظر میرسه بازم میخوام که باشه. ولی خب نمیشه هر وقت دلت بخواد باشی و هر وقت دلت بخواد نباشی و انتظار داشته باشی اون سه تار همونجا بشینه منتظر تو و همون سه تار قبلی باشه که. اگه هم نخواد بهش دست بزنم نمیزنم. البته که اون این قدرت رو نداره و من دست می‌زنم ولی من دارم.

دیدی گفتم پاییز یه روز منو تنها می‌کنه؟ دیدی گفتم منو تنها میذاره با یه عالمه غم؟ دیدی گفتم پاییز پاییزه، خوب نداره، بده، تاریکه، جدایی‌ه، غم‌ه، تنهایی‌ه؟! دیدی گفتم؟!

زمستونِ امسالو چجوری بلرزم؟ چجوری سردم باشه؟

 

+میخوام تنها باشم و تنها راه برم. میخوام به همه‌ی آدمی که هستم فکر کنم. به همه‌ی آدمی که نباید می‌بودم. به مامان و بابا فکر کنم. به خودم. به آینده. به اعتماد. به . به وقار. به آنفولانزا. به معده درد. به مهربونی. عصبانیت. طناز. به زودباور بودن. به جوونی و جوونی کردن. به نمیدونم ها. به دال بند. به متال. به تتلو. به خشم. به ازدواج. به خونه. به دریم ها. به دروغ ها. به وسوسه ها. به ادم های مضخرف. به حس های ناپاک. دوستی های ناپاک. به برانگیختگی جنسی. در جایی جز آنجا که شاید. به ساقدوشی. به لباس های شب. به برهنگی. به ادمی که شده‌ام. ادمی که بودم. ادمی که باید باشم.

 

اجازه بدین از همه دنیا دور باشم.


در من شادی ای هست. شادی جستجوی هشتگ های لباسِ عروس. شادیِ جدی شدن. جدی بودن. در من شادیِ معشوقه بودن هست. شادی تعصب. شادی غیرت.

در من غمی هم هست. غم عظیم. ته دلم. از هر آنچه در دلم اطمینان داشتم و اطمینان بیهوده ای بود و تنها نتیجه‌اش شک به آینده و حال و هر آنچه هست بود.

شادی ای در تو هم هست. حس می‌کنم. می‌بینم. شادیِ آزادیِ رهایی از قید، بند، وابستگی، تعهد.

در من ترسی هم هست. مثل همیشه.

 

+ مستِ بی‌اندازه‌نوشَ‌م.


امروز فهمیدم که با حمید مصدق تو یه ماه به دنیا اومدیم. یعنی اگه یه زور می‌زدم و پنج روز زودتر به دنیا میومدم تو یه روز به دنیا اومده بودیم. حالا چه اهمیتی داره مگه؟ فی‌الواقع من تازه عاشقش شدم‌. همین!

 
 
 
 
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی ، باد را می مانم
من به سرگردانی ، ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهی دستی مرد ! "
ابر باور می کرد
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه . می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟!
هیچ !
من چه دارم که سزاوار تو ؟!
هیچ !
تو همه هستی من
هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟! همه چیز
تو چه کم داری ؟! .هیچ !
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من ، این شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟!
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
نه دریغا ، هرگز
کاشکی شعر مرا می خواندی !!!
 
حمید مصدق

یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمی‌گرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم می‌ترسم. گفتم! گفتم! گفتم! 

آروم شدم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بازی و برنامه REZA FARDIPOUR M.I.S محض یار وبلاگ محصولات برتر آموزش آنلاین زبان های خارجی censorship magazine بتن ریزی کف کوچ پرستوها - خاطرات مهاجرت خرید فالوور اینستاگرام