صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانهم، حس کردم یه غریبهست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوهای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان. انگار که بخوام به اون چند لحظهای که گذروندم ثابت کنم که اون مامانجانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی منه.
اونقدر تو این روزها سردرگمم، نمیدونم چی دارم و چی ندارم، نمیدونم چی میخوام و چی نمیخوام، نمیدونم کی هستم و کی نیستم که امروز دلم خواست یه مادربزرگ تو یه روستای شمالی داشتم، چمدونمو جمع میکردم، چند وقت تنها پیشش می موندم. غصه ها، علامت سوالا و نگرانیا رو جا میذاشتم پیشش برمیگشتم به زندگیم.
یاد روزی افتادم که بیاختیار اشک ریختم. شنیدن تحلیل اوضاع موجود روی صندلی های "آب و آتش" که تهش ختم میشد به جنگ. دستام رو گذاشتم روی صورتم و به پهنای صورت گریه کردم. حالا هر بار که این آهنگ رو گوش میدم اون حسِ واقعی برام تداعی میشه. خیال میکنم گاه و بیگاه بمبی میخوره وسط شهر. هر روز که بیدار میشم دونه دونه از "آدم" های زندگیم خبر میگیرم. گاهی یکیشون جواب نمیده و اون آدم رو از لیست آدمهای زندگیم پاک میکنم. به عشقی فکر میکنم که لیلی و مجنون بود ، ویس و رامین بود ، به معشوقی که سربازه و خبری ازش نیست. ساعت ها به خواهرزادهم که میدوعه خیره میشم. میگه: دارم پرواز میکنم خاله. میتونی ببینی؟ دلم نمیخواد بمیره. بلده خیال ببافه پس نباید بمیره. بلد نیست دروغ بگه، بلده عاشقی کنه پس نباید بمیره. دلم نمیخواد از لیستم خط بزنمش. دستام رو میذارم روی صورتم و زار میزنم.
+ دارم کتاب ۱۹۸۴ رو میخونم و چقدر زیبا درباره جنگ حرف میزنه. رفاه عمومی نباید افزایش پیدا کنه، ماشین نباید در خدمت افزایش رفاه و ثروت عمومی در بیاد، چه کنیم تولید داشته باشیم و مصرف نداشته باشیم؟ جنگ!
++ من الی الابد به حس حمایتی که از مادرم میگیرم نیاز دارم. به دلنگرانیش برای احوال و سلامتی من، به آشفتگی ای که تو صورتش حس میکنم بلافاصله بعد از اینکه میشنوه سرم درد میکنه. و این رو ضعف نمیدونم برای خودم. نمیتونم زندگی بدون حس حمایتِ بی چون و چرای "آدم های زندگیم" رو تصور کنم.
+++ داشتم به این فکر میکردم که زبان هوشمنده. مثلا در باب اعتماد عبارتهایی مثل "مورد اعتماد" "قابل اعتماد" "معتمد" و . داریم ولی عبارت هایی مثل "اعتماد کننده" "اعتمادنده" "بسیار اعتماد کننده" نداریم. یعنی مبنای تعریف اعتماد و ایجاد کنندهی اون اصولا گیرندهی اون اعتماد هست نه دهندهی اون.
Before he falls
حجم: 5.32 مگابایت
نمیخواستم دست بدم. چون نمیخواستم این آخرین دست دادن باشه. چون میترسیدم. چون میخواستم مثل همیشه پیاده شم.
نشستم روی تخت. همون تختی که قلمرو پادشاهی من بود. اما حالا شبیه هیچی نیست جز یه تیکه آهن وسط بیابون. همون قدر بی معنی. بیحس نشستم روش. نه در واقع نمیتونم بشینم. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. فکر ها هجوم میارن به سمتم. تنم میلرزه. سرم منفجر میشه. دارم به نامهی بعدی فکر میکنم. نمیتونه نامه ای وجود نداشته باشه.
پا میشم وضو میگیرم. حافظ رو شاهد حالم میگیرم و تفال میزنم:
ای سروِ نازِ حُسن که خوش میروی بناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
.
.
.
دوست دارم تنها باشم و نباشم. دوست دارم دوستانی داشته باشم و دوست ندارم. دوست ندارم تنها باشم یا در واقع ازش میترسم اما دوستش هم دارم، ازش لذت هم میبرم. آدم های جدید رو دوست دارم، ازشون بدم هم میاد و گارد میگیرم. عاشقی رو دوست دارم و دوست هم ندارم. با نقص هام کنار میام و نمیام. دلم میسوزه برا آدم ها و نمیسوزه، حقشونه. دلم میگیره از غروب و تاریکی و صدای باد و نبودن یار و ضعف ها و اتوبوس های زشت و شلوغ و بوهای بد تو مترو و پیری و گذر عمر و غم و عدمِ شادی و لذت و هیجان و امتحان داشتن و امن نبودن و آسیب هایی که خودمم نمیدونم چجوری میزنم به اطرافیانم و از یاد آوری هر نگاه بدی از هر آدمی و معلولیت در برقراری ارتباط موثر با هر آنکه باید باهاش ارتباط موثر برقرار کرد و عدم اعتمادبنفس و. . دلم میگیره و هیچ. سکوتی میشم که بین برگ های درختِ تو حیاطه. غوغایِ بین کرم های روی درخت. سبزی هایی که بابا کاشته و بوی ریحونش رو دوست دارم. همینقدر پوچ و تهی از وجود. یه مفهوم که در بی مفهوم ترین جای ممکنه. مثل عشق که مفهومه، ولی عشقِ بین ظرف های اشپزخونه یه مفهومه در بی مفهوم ترین جای ممکن.
من مخاطب کدوم حرف و رمان و قصه و خیال هستم و مخاطب کدوم نیستم؟ من کجای این بدبینی ایستادم؟ کجای این زجرِ بیست و اندی ساله به دختری که تا به حال لذت ساده ای مثل راه رفتن رو نچشیده؟ کجای صمیمیت؟ کجای دروغ؟ کجای ناحقی؟
+ طناب خلفی محل قرارگیری ۲ تا راه حسی هست، گراسیلیس و ئاتوس. که هر دو حس عمقی آگاهانه و لمس دقیق رو منتقل میکنند.(کارنت مود)
++از لحاظ شعر حفظی این روزا:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو بد من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
نشستم روی تخت. این یه تخت معمولی نیست. این تخت پادشاهیِ منه. قلمرو حکومت من همین سه چهار متر اتاقیه که دارم. از وقتی خواهرزادهم میتونه در رو بدون کمک باز کنه، تعرض به اراضی این قلمرو هم رسمیت پیدا کرده و متعارض مورد رحم و شفقت خالهش قرار میگیره و یه جوری با نرمش قهرمانانه و بغل گرفتن مهربانانه به بیرون از این قلمرو هدایت میشه. تخت من زیر پنجرهی اتاقمه. با وجود سوزی که از زیر پرده میاد تو همچنان ترجیح میدم که قلمرو رو ترک نکنم و جای دیگه ای نخوابم. از این زیر، تو این پنجره، یه آسمون دیده میشه. دقیقترش اینه که وقتی دراز میکشم و آسمونو نگاه میکنم یه تیکه از ساختمون بغلی تو این آسمونه. زل زدن به این آسمون آرامش منه. گاهی یه پرنده ازش رد میشه. برمیگرده و دوباره رد میشه. هزاااار بار رد میشه تا یه بار دیگه برنمیگرده. دست من به هیچ جا بند نیست. دستمو که بلند کنم پنجرهست. شیشه. خیال. همه چیز اون پشت خیاله. اصلا کبوتری هست؟ همینقدر که من میبینمش سفیده؟ اگه خیال نیست چه جوری پیداش کنم؟ کجا رو بگردم؟ اصلا اون میدونه که من بیتابشم؟ اون میدونه که یکی بیتاب پروازشه؟ میدونه؟
+ آلبوم "تنها نخواهم ماند" رو گذاشتم تو لپ تاپ. (پلیر بهتری ندارم). هدفون عزیزم رو که هدیه تولد پارسالمه رو تو گوشم. چند ثانیه از بداهه نوازی آلبوم رو گوش میدم و استپ. جرات ادامه دادن ندارم. من کی اینقدر ضعیف شدم؟؟؟
++ من همیشه میدونستم مغرورم. میدونستم و از دونستن و داشتن این صفت (به صورت کنترل شده) بدم نمیومد. غرورمو یه جایی تو این یک سال و اندی جا گذاشتم. نیست. ندارمش. وقتی به گذشته برمیگردم ، نبودش اذیت کنندهست. زشته. من نیست.
+++ به دنیا اومدن برای من همونقدر جذابه که به دنیا آوردن. یعنی هیچ! دلم میخواد عشقِ بیپایانم رو صرفِ بزرگشدن یک بچه کنم(حسی که به خواهرزادهم دارم) ولی زاییدن احتمالا کار من نیست! همیشه دور و بر های روز تولد اونقدر درگیر زندگیم، یک سال گذشتهی زندگیم، آدم های این یکسال، اتفاقاتش و درست و غلط هاش میشم که غیرقابل تحمل ترین منِ من میشم.
این یک سال عجیب بود. گاهی اوقات خیلی زیبا ، پر عشق، شیطنت، تلاش، تصمیم بوده و گاهی پر از خشم، ضعف، ناراحتی. امسال دستاورد مهمی نداشتم تو زندگیم و همواره در حال جواب دادن به پرسشِ "درست و غلط" بودم. پرسشی که من رو ضعیف تر از آنچه که بودم کرده. من درست یا غلط اینم! تلاش برای بهتر شدن؟ بعله احسنت البته! ولی من همینم. با همه ی درست و غلط هام. من هرگز در طول عمرم اندازه این سالِ عمرم(بیست و سه سالگی!) شکست پذیر و ضعیف نبودم. و از این موضوع بی اندازه غمگینم. عاشقیِ این یک سال با همه ی بالا و پایین هاش قشنگ ترین بخشش بود.
پ.ن: کاش اونقدری برات مهم بودم که اینجا یادت بود و میخوندی.
پ.ن: هیچ وقت دلم نمیخواست هدیه تولد بگیرم. از گرفتنش خوشحال میشدم. ولی فقط از کسایی که میدونستم اونقدر براشون ارزش دارم که "زحمتی" به خودشون داده باشن. به "من" تو تهیهش فکر کرده باشن، کادو پیچ زیبایی کرده باشن. اوریگامی ساده و قشنگی بهش اضافه کرده باشن. یا هر چیزی از این جنس. بدونن که من میفهمم. بدونن من محتاج هیچ کدوم از هدیه هاشون نیستم.
+ حس نوشتن نیست.
++ اونجا که میگه : "جایی برم که چوک اَرُم" (جایی برم که بچه بودم) آه از نهادم بلند میکنه. همونجا که طلا بود. درست تو پنجرهی روبروی خونه مون. بالکن روبرو. شاید پونزده متری اونورتر. همونجا که به زیباییش حسادت میکردم. همونجا که با عمه میرفتیم دانشگاه و برام ساندویچ میخرید و خوشحال بودم. همونجا. نه بدست آوردنی بود و نه از دست دادنی. همه چیز فقط بود. و به نظر میومد که قراره همیشه باشه. مامان و بابا جوون تر از چیزی بودن که از دست دادنشون به ذهن برسه. خواهرم بچهتر از این حرفا بود که بخواد تصمیم بزرگی بگیره و اشتباه بزرگی کنه. بزرگ ترین تصمیم های من انتخاب خوراکی های تو مغازه بود. که هر چقدر هم که بچه بودم نگران جیب بابا بودم. همونجا که : "غیر از خیال خوبِ خوم/چیزی نَهَستَه تو سَرُم"
+++ مرثیه ای خواهم نوشت برای هرآنچه از دست رفته.
این خیلی ناراحتکنندهست که من وقتی غمگینم و از همهی دنیا بریدم یاد سهتار و وبلاگم میفتم. به نظرم همه چیز تموم شده میاد. یا بهتره بگم تو زمان کوتاهی به نظر میرسه که ارزش ادامه دادن نداره. ولی سه تارم اینو نمیفهمه. غمگینه و حس میکنه بهش خیانت کردم که بی راه هم فکر نمیکنه. یک زمانی با ارزشترینِ من بود، بعدش دیگه نبود و به نظر میرسه بازم میخوام که باشه. ولی خب نمیشه هر وقت دلت بخواد باشی و هر وقت دلت بخواد نباشی و انتظار داشته باشی اون سه تار همونجا بشینه منتظر تو و همون سه تار قبلی باشه که. اگه هم نخواد بهش دست بزنم نمیزنم. البته که اون این قدرت رو نداره و من دست میزنم ولی من دارم.
دیدی گفتم پاییز یه روز منو تنها میکنه؟ دیدی گفتم منو تنها میذاره با یه عالمه غم؟ دیدی گفتم پاییز پاییزه، خوب نداره، بده، تاریکه، جداییه، غمه، تنهاییه؟! دیدی گفتم؟!
زمستونِ امسالو چجوری بلرزم؟ چجوری سردم باشه؟
+میخوام تنها باشم و تنها راه برم. میخوام به همهی آدمی که هستم فکر کنم. به همهی آدمی که نباید میبودم. به مامان و بابا فکر کنم. به خودم. به آینده. به اعتماد. به . به وقار. به آنفولانزا. به معده درد. به مهربونی. عصبانیت. طناز. به زودباور بودن. به جوونی و جوونی کردن. به نمیدونم ها. به دال بند. به متال. به تتلو. به خشم. به ازدواج. به خونه. به دریم ها. به دروغ ها. به وسوسه ها. به ادم های مضخرف. به حس های ناپاک. دوستی های ناپاک. به برانگیختگی جنسی. در جایی جز آنجا که شاید. به ساقدوشی. به لباس های شب. به برهنگی. به ادمی که شدهام. ادمی که بودم. ادمی که باید باشم.
اجازه بدین از همه دنیا دور باشم.
در من شادی ای هست. شادی جستجوی هشتگ های لباسِ عروس. شادیِ جدی شدن. جدی بودن. در من شادیِ معشوقه بودن هست. شادی تعصب. شادی غیرت.
در من غمی هم هست. غم عظیم. ته دلم. از هر آنچه در دلم اطمینان داشتم و اطمینان بیهوده ای بود و تنها نتیجهاش شک به آینده و حال و هر آنچه هست بود.
شادی ای در تو هم هست. حس میکنم. میبینم. شادیِ آزادیِ رهایی از قید، بند، وابستگی، تعهد.
در من ترسی هم هست. مثل همیشه.
+ مستِ بیاندازهنوشَم.
امروز فهمیدم که با حمید مصدق تو یه ماه به دنیا اومدیم. یعنی اگه یه زور میزدم و پنج روز زودتر به دنیا میومدم تو یه روز به دنیا اومده بودیم. حالا چه اهمیتی داره مگه؟ فیالواقع من تازه عاشقش شدم. همین!
یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمیگرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم میترسم. گفتم! گفتم! گفتم!
آروم شدم.
درباره این سایت